اینجا که اشکال نداره از فانتزیهام بگم، حتی اگه دوبار پشت سر هم در فواصل زمانیِ طولانی یه چیز رو بخوام :) الان دلم میخواست با سبحان سوار ماشین میشدیم، تهران کینگرام گوش میدادیم تو ماشین. میرفتیم بام. رو این نیمکتا میشستیم و آرنالدز و کلهر گوش میدادیم، ساکت میبودیم و هیچ حرفی نمیزدیم، سرم رو میذاشتم رو شونهش و اشک میریختم. آروم و یواش.
من واقعا واقعا واقعا یکی از فانتزیهام اینه که بشینیم تو ماشین، تو اون بزرگراهه که بغل برج میلاده، نمیدونم حکیمه، همته، چیه. اونجا رانندگی کنی، ساعت ۱۱ شب باشه، بهار باشه، آهنگ گذاشته باشیم، دستم رو بذارم روی دستت و برات زمزمه کنم. آخ . من بندهی اون لحظهام.
درباره این سایت